به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد، جایی که زنان و دخترانی در آنجا خانه دارند که هر کدام بعد از بالا و پایین شدنهای بیشمار زندگی، گذرشان رسیده است به این نقطه، به مالکیت عاریهای از یک تخت آهنی. اغلب بانوانی که خانهشان شده است آفتاب نیلوفری، امیدی به ادامه زندگی ندارند، افسرده و دلشکستهاند و حتی به کمترینها راضیاند.
دلخوشیشان این است که صبح و شب شکمشان سیر است، اغلبشان، تنها زورشان این است که خود را، وزنشان را بکشند و روی پا بند باشند. آنها از فردا حرف نمیزنند، چیزی ندارند که بگویند، از گذشته حرف میزنند، با جزییات و داستانهای دروغ و راستی که به اینجا رساندهشان، حتی اگر روز مادر باشد و تبریکی برای مادر و بانو بودن داشته باشیم، آنها نمیدانند باید چه بگویند، از زندگی کردن، فقط نفسش را میکشند، ناخودآگاه.
شب «آفتاب نیلوفری»
شب چادر سیاهش را انداخته است روی سر شهر، اتوبان تهران-کرج، خروجی پیکانشهر، خودروها تند و سریع میرانند تا خود را برسانند به مقصد. در تاریکی پیچ جاده، نور کمرمقی، افتاده است روی سردر سفید رنگی که تابلوی بالای سرش مددسرای «آفتاب نیلوفری» را نشان میدهد. رانندهها نگاهشان به اینجا نیست، حواسشان به پیچ جاده است، تا بیخانمانی خودش را نیندازد جلوی چرخ خودرویشان. مددسرا، مخصوص زنان است و برای ورود باید زنگ در را فشرد، نگهبان اول از همه به دوربین نگاه و بعد در را باز میکند، سرتاپایمان را برانداز میکند و مطمئن میشود که مددجوییم.
برای ورود به این خانه اما اجازه مدیر لازم است، پشت در بسته منتظر میمانیم تا چند دقیقه بعد، زمانی که سرما خانه کرد در جانمان، مدیر شیفت پیدایش میشود، دختری میشوم در راهمانده، برای یک کار اداری به پایتخت آمدهام، اما تهران میزبانی نمیدانسته و کولهپشتیام را دزیدهاند، لازم نیست نقش بازی کنم، اما داستانم را با بغض و استرس تعریف میکنم.
مدیر مددسرا مهربان است و دوست ندارد زنی شب را در سرما صبح کند، دلداری میدهد و راهمان میدهد به داخل. جایی که فرم مشخصات را پر میکند، دلیل ورود را میپرسد و بعد عکس میاندازد و ورود و خروجمان را ثبت میکند. تلفن همراه باید ضبط شود، ما اما تلفن همراهی نداریم، حتی کیفی هم. از دالان پرنور، از خوابگاه زنان سیگاری، اتاق بهیاری و اتاق مشاوره، آشپزخانه و سالن غذاخوری میگذریم و به خوابگاه شماره دو میرسیم، به خوابگاهی که مخصوص بانوانی است که با خودروی گشت به اینجا معرفی شدهاند. اتاق کوچک است، 24 متر شاید بیشتر نباشد، 10، 12 تخت آهنی دو طبقه با یک کمد آهنی تنها وسایل اتاقاند. دو نفر خوابیدهاند روی تختها. چشم از تازهوارد برنمیدارند، هر طرف که میرویم، چشمشان میچرخد، منتظر حرکتیاند تا ارتباط برقرار کنند.
اینجا قانون دارد
اینجا قانون دارد، قانونهای نوشته و نانوشته که بین مسوولان مددسرا و مددجویان مشترک و غیرمشترک است. قانون نانوشته هر دو گروه است که با کسی حرف نزنیم و مراقب وسایل شخصی خود باشیم. در همه دیوارها و سردر خوابگاهها نوشته شده است که «مراقب وسایل شخصی خود باشید، مددسرا مسوولیتی در قبال وسایل شخصی شما ندارد.» شاید به همین دلیل است که تقریبا همه، وسایل خود را در کمدشان گذاشتهاند و کلید را از گردن آویختهاند. آنها که کمدی ندارد هم کیفشان همیشه همراهشان است، اما مددجوها تعریف میکنند از شلوارها، روسریها و بلوزهایی که بعد از شستن دیگر روی بند دیده نشده است. قوانین مددسرا، روی برگهای نصب شده است.
اینکه صبحانه، ناهار، میانوعده و شام هر روز سر ساعت، 8 صبح، 12 ظهر، 6 عصر و ساعت 9 سرو میشود و خاموشی هم ساعت 10 و 30 شب است. هر کسی میتواند هر روز و از ساعت 8 صبح تا 9 شب، از حمام استفاده کند و استفاده از حمام تنها برای مددجویان ساکن است. ورود و خروج مددجوها آزاد است و در هر زمان از شبانهروز هر کسی میتواند خارج یا وارد شود. هرچند که مسوولان مددسرا تعریف میکنند این کار عاقلانهای نیست، زمانی که دزدها و خفتگیرها، لابهلای درختان کاج اطراف مددسرا منتظر طعمهاند، این یعنی که باید منتظر صبح باشیم و هوا که روشن شد، از مددسرا خارج شویم.
لباسشویی بزرگ مددسرا، تنها یک بار در هفته و با اجازه مسوولان هم روشن میشود. همه مددجویان میتوانند پتوهای خود را هر هفته بشویند. وظیفه نظافت سرویسهای بهداشتی، سالن غذاخوری، حمام و هر سه اتاق خوابگاه، به عهده خود مددجویان است و همه باید در این نظافت همکاری کنند.
انباری مددسرا مخصوص لباسهای بلااستفاده است و هرکسی لباسی را نخواهد به انباری اهدا میکند، به جز این اما خیرین هم در مناسبتهای مختلف، لباس و هدیههای دیگر اهدا میکنند به مددسرا تا در صورت لزوم، مددجوها از آنها استفاده کنند. یکی از مددجوها میگوید که همه لباسهایش عاریهاند و اهدایی از خیرین.
قوانین نانوشتهای هم در این مددسرا وجود دارد، مددجوها میتوانند در داخل مددسرا کار کنند و پولی به جیب بزنند. کار کردن به جای شیفت تمیزکاری هر نفر، جزو معمولیترین کارهاست. شستن پتو، لباس یا خرید رفتن برای مددجوهای دیگر هم رواج دارد. نرخ کار کردن هم متنوع است، حقالزحمه کار کردن به جای هم، از 5 هزار تومان تا 50 هزار تومان است؛ اگر کسی هم پولی برای پرداخت ندارد، چند نخ سیگار، شامپو، حوله و دمپایی میتواند معامله خوبی باشد.
امکاناتی که نیست
همه دیوارها و درها را با رنگ سبز، پوشاندهاند. همه اتاقها به حیاط باز میشود، به جایی که پر از درختان سربه فلک کشیده کاج است، پای درختها اما چند وسیله برای ورزش دیده میشود، هیچ کسی به وسایل کاری ندارد، در مسیر پیادهروی هم راه نمیرود. همه سرشان به کارهای شخصی خودشان گرم است.
سرویسهای بهداشتی همه قدیمیاند. درها همه پوسیدهاند، چند تا از درهای سرویس بهداشتی، پنجره ندارد یا قفلشان خراب است. ظرف مایع دستشویی خالی است و یکی از مددجوها میگوید که حالا چند ماهی میشود که ظرفها خالی خالیاند. مددجویی میگوید که اینجا هیچ امکاناتی ندارد، مددسراهای دیگر امکانات بیشتری دارد، هم ساعت ورزش دارد و هم بهیاری مجهزتری دارد. برای یک مددجوی دیگر اما این مددسرا بهتر است، او تعریف میکند که چند روزی را در مددسرایی در پونک بوده و این مددسرا هم از نظر نظافت و هم از نظر امکانات دیگر، بهتر است.
تنها تلویزیون مددسرا کار نمیکند، خاموش و ایستاده، تکیه داده است به دیوار سالن غذاخوری. هیچ کسی حتی سعی نمیکند تا روشنش کند، یکی از مددجوها میگوید که از یک سال قبل تلویزیون خاموش مانده است، سال گذشته یکی از مددجوها کنترل تلویزیون را برداشت و دیگر برنگرداند، از آن زمان تا به امروز، تلویزیون روشن نشده است.
شاید این مددسرا، به نظر برخی از مددجوها، امکاناتی نداشته باشد، اما در زمان صرف شام و صبحانه، همه مددجویان، طولانی میایستند در صف و برای غذا گرفتن عجله دارند. ظرفهای یکبار مصرف، پر از غذاست، نیمی جوجه کباب نذری که خیری آورده و نیمی دیگر هم برنج استانبولی. غذا بوی بدی میدهد، با این حال اما همه مددجویان جویده و نجویده غذا را با اشتیاق میبلعند و چشمشان حتی دنبال غذای دیگران هم هست، گاهی حتی گوجه یا نیمی از برنج همدیگر را میخورند. بعد از پایان شام و صبحانه اما حجم زیادی برنج و نان دستخورده به بیرون ریخته میشود.
جویندگان کار
هر کدام از مددجویانی که در این مددسرا هستند، داستانی دارند، یکیشان دنبال کار میگردد و مددجوی دیگری، مالباخته است. روایت داستانی هر کدامشان متفاوت است.نوک موهایش تازه بیرون زده، روی سرش پر از جای زخم است و جای زخمهای زیادی هم روی ساعد دستهایش دیده میشود. 38 ساله است، هرچند سنش بیشتر به نظر میآید، به 45 سالهها میخورد. میگوید از شهر بروجرد برای پیدا کردن کار به تهران آمده است.
ادعا میکند که در دانشگاه پرستاری خوانده و چون در بروجرد حقوقش کم بوده است، هر ماه فقط 6 میلیون تومان حقوق دریافت میکرده، راهی تهران شده است. حالا دو ماهی میشود که در تهران و در مددسرا زندگی میکند. میگوید که هر صبح، برای پیدا کردن کار به بیمارستانها و درمانگاهها میرود، بعد اما بیشتر که حرف میزند، مشخص میشود، تمام روز را در مددسرا میگذراند و از تختخوابش حتی بیرون نمیرود. بهانه میآورد که هوا آلوده است، بیماری قلبی دارد و نمیتواند در این هوا نفس بکشد.
زل زده است به اسب شاخدار کوچک خوش رنگ و لعابی که آویزان به جاسوییچی است و لبخند میزند. تعریف میکند که این جاسوییچی را همین امروز از خانمی در بیرون از مددسرا هدیه گرفته است و این بهترین و زیباترین هدیه عمرش است: «روزم را ساخت، تا عمر دارم، این جاسوییچی با من است.» با لهجه حرف میزند، پوست صورتش سبزه است. دو سال قبل، بچههایش را گذاشته در شهرش، زاهدان و راهی تهران شده است.
بعد از هر جمله از گذشته که میگوید، یک بیت شعر میخواند یا نه، یک سخن نغز از شاعر و فیلسوفی میگوید و انتهای روایت گذشتهاش را با این شعر تمام میکند: «چرخ گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/ دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور». میگوید که یک روز خدا که تنها یاورش است، او را از این بدبختی نجات میدهد، انگار که با این حرف خودش را دلداری میدهد، نسبت به بقیه بانوان این مددسرا، به آینده امیدوارتر است.
میگوید، دنبال کار میگردد و از همه خواسته است تا برایش کاری دست و پا کنند. حتی یک هفته در خانهای هم کار کرده است، بعد اما به او تهمت دزدی زدهاند و از خانه بیرونش کردهاند، بدون اینکه مزدش را بدهند. تهمت اما هیچوقت اثبات نشده است. تعریف میکند: «همه کار بلدم، از آشپزی و تمیزکاری... فقط نمیتوانم دوخت و دوز کنم و کار بد.» حرفش که به اینجا میرسد، مسوولان مددسرا صدایش میکنند برای کمک. او هم فرز و چابک، از صندلی بلند میشود و در چشم برهم زدنی ناپدید میشود.
مالباختگان افسرده
موهایش را تازه رنگ کرده، چشمهایش درشت و زیباست. حرف را باز میکند: «تازهواردی؟ اینجا با کسی حرف نزن.» خودش اما هنوز سوال نپرسیده، همه زندگیاش را میریزد روی دایره و از اقوامی میگوید که خانه و زندگیاش را بالا کشیدند، بعد از دو روز قبل میگوید، از اینکه در خیابان گوشی تلفنش را دزد برد، حالا یک پایش در دادگاه است و پیگیر شکایت برای بازپسگیری زندگی، پول و موبایل از دست رفتهاش است و یک پای دیگرش در شرکتی که کار میکند: «از سر ناچاری اینجا زندگی میکنم، حالا یک سال شده است.» آه میکشد. بعد اما به خود میآید و سعی دارد تا بازاریابی کند و از مواد شوینده خارجی که شرکتش واردکننده آن است به ما بفروشد. حتی شماره موبایل جدیدش را میدهد و تاکید میکند تا برای خرید به او زنگ بزنیم.
لباسهایش از همه نوتر است، مو سفیده کرده. مدام، کت بافت روی لباسش را درمیآورد و میپوشد یا نه، روی صندلی آهنی یا روی رادیاتور آهنی میاندازد و برمیدارد. یکبند اما حرف میزند: «چهار دهنه مغازه داشتم، سه تا خانه. یکی از خانهها سه طبقه بود. میدانی چقدر طلا و جواهر آویزانم بود؟ میدانی؟ هر روز مهمان داشتم، میز میچیدم از این سر خانه تا آن سر. سالنمان بزرگ بود،دریا...» لحظهای مکث میکند و بعد اما ادامه داستانش را میگوید: «همه را بردند. از دستم درآوردند....»
یکی- دو نفری که کنارش نشستهاند، بلند میشوند و از کنارش میروند. یک نفرشان اما محکم میکوبد روی میز: «خفه شو... بسه دیگه...» پیرزن اما گوشش بدهکار نیست: «خانه زندگیام را ندیده بودید شما....» کنارش خالی میشود، زیرلب حرف میزند. برای لحظهای اما ساکت میشود و از ما میپرسد: «مشکل تو حل شد؟ پیدا کردی چیزی را که گم کرده بودی؟» حرف که میزنیم، میگوید: «نه تو نبودی... ببخشید. چشمهایم نمیبیند.
از بس که گریه کردم.» سرتکان میدهد و دوباره کت بافتش را از تن در میآورد، میاندازد روی رادیاتور و بعد اما دوباره به تن میکند. چند قدم راه میرود و میگوید: «اینجا مرا خیلی اذیت میکنند... هیچ کس حرفم را باور نمیکند.» و چشمهایش پر از اشک میشود و قطره اشکی میافتد از چشمهایش که به رنگ خاکستری درآمده است.
افسردگان دردسرساز
یک لحظه هم نمیتوان در حیاط ماند، بیرون هوا سرد است، دختر تکیده و خوشاندام اما با یک پیراهن تابستانی و پای لخت درون حیاط ایستاده است و سیگار میکشد، میگوید که شلوارش را شسته و حالا نمیداند که کجاست؟ دو هفته است که در این مددسراست. تهرانی نیست. برای انجام کارهای درمانش اینجاست. میگوید که افسردگی شدید دارد و هر روز برای کمک از بهزیستی از این اداره به آن اداره میرود.
دستهایش میلرزد. تماس چشمی برقرار نمیکند، فقط به زمین نگاه میکند. از گذشتهاش میگوید، از اینکه یک روزی آرایشگر ماهری بوده است و در شهرش بروبیایی داشته برای خودش. حالا اما گاهی بازاریابی میکند تا شاید حداقل بتواند از پس هزینههای رفتوآمدش بربیاید. سیگارش که تمام میشود، تمام نفسش را بیرون میدهد و دوباره بدون اینکه نگاهی بیندازد، غیب میشود.
از غروب خواب است، فقط برای شام و صبحانه دل از رختخواب کنده. هیکل درشتی دارد و درست نمیتواند نفس بکشد، اضافه وزن شدید دارد. او را تبعید کردهاند به اتاق گشت، صدای خروپفش بلند و کرکننده است. حالا دو سال است که در مددسرا زندگی میکند، از حال و روز او که میپرسیم، بدون اینکه جوابمان را دهد، هرچه که خودش دوست دارد میگوید، تمام دو سال زندگیاش را کشدار و آرام تعریف میکند. حوصله را سر میبرد، مانند آهنگی یکنواخت، انگار که تنها دو نت بلد است، سرفه میکند و حرف میزند، حرفهایش تکراری است.
وسط حرفهایش مکث میکند، انگشتان کلفتش را با تعجب نگاه میکند و بعد با دهان باز به خواب میرود، خیلی زود، در کمتر از یک دقیقه بعد اما دوباره بیدار میشود و صحبتش را از سر میگیرد و همان حرفهای تکراری را میزند، اینکه روز چهارم، اینجا خوابیده است، بعد برای صبحانه بیدار شده، صبحانه خورده و دوباره از سر خوابیده و ظهر، ناهارش را خورده و دوباره، خوابیده تا شب که برای شام بیدار شده و دوباره خوابیده است. تا روز پنجم که...
چند ساعتی از ساعت خاموشی گذشته است. ساعت از نیمه شب گذشته که به یکباره صدایی درون مددسرا میپیچد. کسی داد میزند: «اورانیوم... دستهایم را اورانیوم میسوزاند.» مددکارها، مددجوهایی را که بیدار و از تخت خارج شدهاند، به داخل اتاقها راهنمایی میکنند، منبع صدا اما از داخل اتاق مدیریت میآید، از جایی که مددجویی غائله به راه انداخته است.
دستش را جلوی صورت گرفته، صدایش را رها کرده است و از دستهایی میگوید که داغ داغ، در حال سوختن است. دستها اما سالم است، او به نظرش میآید که دستهایش میسوزند و اصرار دارد که برایش اورژانس صدا کنند و سریع او را به پزشک برسانند. بهیار مددسرا هم نمیتواند آرامش کند. مددکارها مجبور میشوند به تماس با اورژانس، چند دقیقه بعد، نیروهای اورژانس، با مددکارها، نقش بازی میکنند، تا مددجویی را که هنوز اصرار دارد به سوختن با اورانیوم، به بیمارستان برسانند.
افغانهای در اقلیت
تصور این است حالا که مرزها باز شده برای ورود اتباع افغان، بسیاری از بانوان ساکن در مددسرا، بانوان افغان باشند، اما این طور نیست، در بین حدود 90 بانویی که خانه دارند در این مددسرا، جز دو بانو، همه ایرانیتبارند، دو بانو افغاناند. یکیشان خیلی جوان است. پوستش صاف و روشن است و مغرور نگاه میکند. خیلی گرم نمیگیرد، اما میگوید که تازه چهار روز است که در این مددسراست و به زودی هم میرود.
میگوید که همسرش شبها را در خانه دوستانش میگذراند و روزها به دنبال کار است و به زودی به عنوان سرایدار در خانهای ساکن میشوند. درست مانند پیش از این، زمانی که در خانهای سرایدار بودند، اما صاحبین، خانه را برای ساخت گذاشتند و سرایدارها بیخانمان شدند.
زن افغان پیر است. حوصله هیچ کسی را ندارد و خیلی هم حرفی نمیزند. سرش را پایین میاندازد و کارهای آشپزخانه را انجام میدهد. وسواس دارد و آب را به وفور هدر میدهد، حتی اجازه نمیدهد کسی شیر آب را ببندد. دستمالش را مدام خیس میکند و به همه کابینتهای آهنی میکشد و بعد شلنگ را میاندازد و آشپزخانه را میشوید. یکی از مددجوها میگوید که یک سال است که اینجاست. از طالبان فرار کرده و هیچ کس نمیداند که کس و کاری دارد یا نه. صدای پیرزن افغان بالا میرود. یکی از مددجوها شیر آب را بسته است و او عصبانی داد میزند، معلوم نیست که چه میگوید.
من مادر نیستم
صدای پارس سگ، غژغژ تختهای آهنی و سرفههای گاه و بیگاه، آهنگ موزون شب در خوابگاه شماره 3، خوابگاه غیرسیگاریهاست. ساعت 5 و 30 که میشود، ساعت رفت و آمد قطار شهری از ایستگاه متروی ایرانخودرو، صدای رفت و آمد مترو هم به این آهنگ اضافه میشود. مددجوها اما نه ساعت 5و30 که تازه 7و30 صبح از خواب بیدار میشوند.
برخی حتی تا زمان صبحانه چشمهایشان را باز نمیکنند. نور اما آرام حیاط مددسرا را روشن میکند و مددجوهایی برای استفاده از سرویس بهداشتی، از اتاقهای گرم بیرون میآیند. امروز روز خاصی است، برای خیلیها. روز مادر است. برای دختران و مادرانی که در این مددسرا زندگی میکنند، این روز اما روزی است، مانند روزهای دیگر. به هر کسی که تبریک میگوییم، بیتفاوت سر تکان میدهد یا واکنشی ندارد.
بعضیهایشان حتی نمیدانند که امروز چه روزی است. یکیشان آه میکشد: «ای بابا... دلت خوش است.» دیگری اما خوشحال است از اینکه امشب ممکن است، جشنی در سالن غذاخوری برگزار شود، نه برای شادی و ساعتی را به خوشی گذراندن که برای هدیه دریافت کردن خوشحال است. میگوید، شاید حوله یا شامپویی به او هدیه دهند، او اما دلش دمپایی نو میخواهد. دمپاییهایش پاره است و خشخش میکند.
این روز اما برای مادرانی که در اینجا هستند، روز بدی است. تبریک روز مادر را که میشنود، چشمهای زیبایش پر از اشک میشود، سرش را روی دست میگذارد و با آه و افسوس از دو فرزندش میگوید که همسر سابقش از چنگش درآورده است. میگوید: «عرضه نداشتم، مادری کنم برایشان... حالا هر دو در بهزیستیاند.» اشک میریزد و بعد میگوید: «به من نگویید مادر... من مادر نیستم.»
دوستانش آرامش میکنند، لقمه نان و چاییاش را میدهند دستش و او را مینشانند روی صندلی. صدای دعوا در سالن میپیچد، مددجویی نان و پنیرش را گم کرده است و دعوا میکند که صبحانهای ندارد برای خوردن. همه مادری که دلش هوای فرزندانش را کرده است، فراموش میکنند، به نان و پنیرشان گاز میزنند و دو دستی چایشان را میچسبند.ساعت 8 صبح است، بیرون مددسرا، زندگی با ریتم تند در جریان است، کارمندان شرکتهای اطراف بیتوجه پی زندگیشان هستند. بیرون از مددسرا، زندگی با همه روزمرّگیهایش در جریان است.
نظر شما